موسی کاظم در دوران کشمکش بین عباسیان و امویان به دنیا آمد و چهار سال داشت وقتی سفاح، اولین خلیفه عباسی، به حکومت رسید. مادرش حمیده، بردهای بربری یا اندلسی بود که توسط پدرش خریداری و آزاد شده بود. کاظم در خانوادهٔ پرجمعیتی با نه خواهر و شش برادر زندگی میکرد. بزرگترین برادرش اسماعیل قبل از پدرش از دنیا رفت و به عقیده اکثریت شیعیان کاظم به امر خداوند و به حکم جعفر صادق به عنوان امام بعدی انتخاب شد.[۴]
برخی منابع از هوش سرشار کاظم در دوران کودکی یاد میکنند. محمدباقر مجلسی داستانی را روایت میکند که در آن ابوحنیفه به دیدار جعفر صادق میآید تا از او در مورد مسئلهٔ سؤال کند که با پسرش کاظم که در آن موقع پنج سال داشت مواجه میشود. ابوحنیفه سؤالی را که برای صادق آماده کرده بود از کاظم میپرسد: " پسر! گناه از کجا صادر میشود؟ از طرف خداست یا از طرف بندهٔ خدا؟" کاظم پاسخ میدهد: "یا از طرف خداست و بنده هیچ نقشی در آن ندارد که در آنصورت خداوند بنده را به خاطر چیزی که در آن نقشی نداشته تنبیه نمیکند. یا از طرف خداوند و هم از طرف بنده است که در آنصورت خداوند شریک قوی تر است و شریک قوی تر حق ندارد ضعیف تر را به خاطر گناهی که هر دو در آن نقش داشتهاند تنبیه کند. یا از طرف بنده است و خدا در آن نقشی ندارد که در آنصورت اگر خدا بخواهد بنده را میبخشد و اگر نخواهد تنبیه میکند، و خدا کسی است که کمکش در همه حال طلب میشود." نقل است که ابوحنیفه با شنیدن این پاسخ، خانهٔ صادق را ترک کرده اظهار داشت که این پاسخ برایش کافی بوده است.[۵][۶]
در موقعیتی دیگر، ابوحنیفه از کاظم، نزد پدرش صادق، ایراد گرفته میگوید: "پسرت موسی را دیدم که نماز میخواند در حالی که مردم از جلویش رد میشدند، و موسی مردم را از این کار بازنمیداشت". صادق دستور میدهد موسی را نزدش بیاورند و از او میپرسد آیا این حرف درست است. کاظم پاسخ میدهد: "بله پدر! کسی که من برایش نماز میخوانم به من نزدیکتر از کسانی است که از جلویم رد میشوند. خداوند بلند مرتبه میفرماید: ما از رگ گردن به او نزدیکتریم(قرآن ۵۰:۱۶). با شنیدن این پاسخ صادق برخاسته کاظم را در آغوش گرفته میگوید: "پدر و مادرم فدایت! فدای تو که رازها بر تو آشکار میشود."[۷]
موسی به خاطر صبر زیاد و به این دلیل که خشمش را فرومیخورده است، کاظم لقب گرفته است. همچنین به این دلیل که نسبت به کسانی که به او بد کرده بودند مهربان و بخشنده بوده است.[۲]به نوشتهٔ ابن خلکان، وقتی کسی از او بدگویی میکرد هدیهای برایش میفرستاد.[۴] گفته میشود که مردی در حضور کاظم به جدش علی بن ابیطالب توهین کرد. همراهان کاظم خواستند به مرد حمله کنند که کاظم مانع شد. کاظم سپس به مزرعهٔ مرد در خارج از مدینه رفت، مرد با دیدن امام شروع به داد و بیداد میکند که محصولش را لگد مال نکند. کاظم اما بیتوجه به او نزدیک شده سلام کرده با خوشرویی پرسید چقدر پول صرف کاشت مزرعه کرده است. مرد پاسخ داد "صد دینار!" سپس پرسید "چه اندازه از آن برداشت خواهی کرد؟" مرد پاسخ داد که غیب نمیداند. کاظم پرسید "چه اندازه امیدواری از آن برداشت کنی؟" که مرد پاسخ داد "دویست دینار!" کاظم سیصد دینار به او داده گفت: "این سیصد دینار برای توست و محصولت هم برایت باقی است".[۸]
کاظم سپس مرد را ترک کرده به مسجد رفت و مرد را دید که زودتر از او به آنجا رسیده بود. مرد با دیدن کاظم برخاسته این آیه را بلند خواند که: "خدا بهتر میداند رسالتش را کجا قرار دهد."(قرآن ۶:۱۲۴) اصحاب کاظم از این تغییر رفتار متعجب شده دلیلش را پرسیدند و مرد جریان را برایشان تعریف کرد. سپس امام به اصحابش رو کرده گفت: "کدام راه بهتر بود؟ آنچه شما میخواستید یا آنچه من انجام دادم؟"[۸] موسی کاظم همچنین عبد صالح خوانده میشد. معروف بود که کاظم پولهایی را در بین اهل مدینه توزیع میکرد با اینکه خودش وضعیت بهتری از آنها نداشت.[۹][۴] موسی کاظم همچنین در بین شیعیان به بابالحوائج معروف است.
امامان شیعه به طور گسترده زیر فشار بوده گاهی مجبور بودند تقیه پیشه کنند. پس از اینکه خبر مسمومیت و مرگ جعفر صادق به گوش منصور رسید، به والی مدینه نوشت که به عنوان تسلیت به خانهٔ امام رفته تا قول طباطبایی «وصیت نامه آن حضرت را خواسته و بخواند و کسی را که وصی امام معرفی شده فی المجلس گردن بزند و البته مقصود منصور از جریان این دستور این بود که به مسئله امامت خاتمه دهد و زمزمه تشیع را بکلی خاموش کند.» وقتی حاکم مدینه وصیت نامه را خواند دید که صادق پنج نفر را به جای یک نفر برای جانشینی تعیین کرده. خود خلیفه، والی مدینه، عبدالله افطح فرزند بزرگ صادق، موسی فرزند کوچک صادق و حمیده همسرش. به این ترتیب تدبیر منصور برای خاتمهٔ امامت بینتیجه ماند. با این حال موسی کاظم بر خلاف پدرش جعفر صادق که آزادانه در مدینه تدریس میکرد، زیر فشار منصور عباسی و هارون الرشید چنین فرصتی پیدا نکرد.[۱۰]
موسی کاظم خلفای عباسی را تأیید نمیکرد و پیروانش را از همکاری با خلفای جور نهی میکرد، مگر کسانی که با کار در دستگاه خلافت میتوانستند باعث برداشتن مقداری از فشار از روی شیعیان شوند.[۱۱] نقل است که هارون الرشید با وجود دشمنی با کاظم احترام زیادی برایش قائل بود. وقتی پسرش مأمون علت این احترام را ازاو پرسید، هارون پاسخ داد که کاظم، امام و حجت خداوند بر بندگانش در زمین است. هارون همچنین میگوید: «من به حسب ظاهر و با زور و فشار امام امت هستم در حالی که کاظم امام واقعی مردم میباشد.» با این حال هارون به مأمون خاطر نشان میکند که خلافت را به کاظم نخواهد داد: «به خدا سوگند که اگر تو خودت قصد کنی خلافت را از من بستانی، آنرا از تو پس خواهم گرفت، اگرچه این کار به قیمت درآوردن چشمانت تمام شود». همچنین هارون به مأمون توصیه میکند که اگر به دنبال دانش واقعی است آنرا از کاظم بگیرد. «این (موسی کاظم) میراث دار دانش انبیاست... اگر به دنبال دانش واقعی هستی آنرا نزد او خواهی یافت.»[۱۲] نکته جالب این است که سالها بعد وقتی مأمون خودش خلافت را بدست آورد، اصرار داشت تا آنرا به پسر کاظم، علی بن موسی الرضا بسپرد؛ با این استدلال که شخصی را بر روی زمین داناتر از او نمیشناسد.[۱۳]
پس از مرگ امام صادق و حتی پیش از مرگش، وقتی پسر ارشدش اسماعیل پیش از خودش از دنیا رفت، شیعیان شروع به انشعاب به دستههای مختلف شدند. پس از صادق این دستهبندیها تنوع بیشتری پیدا کرد. گروه بزرگی از شیعیان دوازده امامی به امامت پسر سوم صادق، موسی کاظم، معتقد شدند. گروه کوچکتری معتقد بودند اسماعیل توسط پدرش به جانشینی انتخاب شده اما چون قبل از پدرش از دنیا رفته، جانشینی به پسرش محمد بن اسماعیل و جانشینانش منتقل میشود. این گروه اخیر به اسماعیلیه معروف شدند. برخی اسماعیلیان معتقد شدند اسماعیل در واقع نمرده است بلکه به عنوان مهدی و ناجی آخرالزمان ظهور خواهد کرد، و این در حالی است که به گفته طباطبایی مرگ اسماعیل با حضور شاهدان زیادی اتفاق افتاد. گروههای دیگری هم بودند که دو پسر دیگر صادق، عبدالله افطح و محمد بن جعفر را امام میدانستند. گروه کوچکتری معتقد شدند که صادق آخرین امام بوده و امامت با او به پایان رسیده است. پس از مرگ موسی کاظم اکثریت شیعیان به امامت پسرش علی بن موسی الرضا معتقد شدند. در حالی که گروه کوچکی معتقد بودند امامت با موسی کاظم پایان رسیده که این گروه اخیر به واقفیه معروف شدند. از امام هشتم تا امام دوازدهم، که اکثریت شیعیان مهدی موعود میدانند، انشعاب مهم دیگری رخ نداده است. از میان فرقههایی که از اکثریتِ دوازده امامی منشعب شدهاند امروزه فقط اسماعیلیه و زیدیه باقی ماندهاند.[۱۴][۱۴][۱۵]
در صفحه سادات موسوی آورده شده است.
گفته میشود که وقتی هارونالرشید و موسی کاظم با هم در مدینه مقابل مقبره پیامبر ایستاده بودند، هارون برای نشان دادن نسبت خانوادگی اش با پیغمبر ایراد کرد: "سلام بر تو ای رسول خدا! بر تو که پسر عمم میباشی!"(خلفای عباسی از نسل عباس عموی پیامبر میباشند و خود را پسر عموهای پیغمبر میدانند) در مقابل کاظم گفت: "سلام بر تو! ای پدر عزیز!" هارون از شنیدن این حرف برآشفته شد و رو به کاظم کرده گفت که نسبت دادن چنین افتخاری به خویش، خودستایی است.[۴] بعدها هارون در بغداد فرصت پیدا کرد تا کاظم را بیشتر به چالش کشیده بپرسد چرا به مردم اجازه میدهد او را به پیامبر نسبت داده "یا ابن رسول الله"(ای پس رسول خدا) خطاب کنند در حالی که او در واقع فرزند علی است؛ و هر چند مادرش،فاطمه، دختر پیغمبر میباشد؛ و اینکه شخص به پدرش نسبت داده میشود و پیغمبر از طریق دخترش، فاطمه، جد کاظم میباشد. کاظم پاسخ داد: "آیا اگر پیغمبر زنده میشد و دخترت را از تو خواستگاری میکرد، قبول میکردی؟" هارون پاسخ میدهد که البته افتخار میکرد و به عرب و غیر عرب وقریش فخر میفروخت. کاظم پاسخ میدهد: "اما پیغمبر چنین درخواستی از من نمیکرد و من دخترم را به ازدواج او درنمیآوردم، چون ما از سلاله او هستیم و تو از سلاله او نیستی! (دخترم به او محرم است و دخترت به او محرم نیست). هارون که از این پاسخ قانع نشده بود اصرار داشت که سلاله مربوط به مرد است نه زن و اینکه ائمه از نسل دختر محمد میباشند نه محمد.[۱۶] کاظم از قرآن دلیل آورده اظهار میدارد که خداوند میگوید: " ... و فرزندانش داوود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون هدایت نمودیم، و نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم (۶:۸۴۴) و زکریا و یحیی و عیسی و الیاس همگی از نیکوکارانند. (۶:۸۵) سپس میپرسد: "پدر عیسی کیست ای امیر المومنین؟" هارون پاسخ داد که عیسی پدر نداشت. کاظم استدلال میکند که خداوند عیسی را از طریق مادرش، مریم، به اولادِ پیامبران نسبت میدهد. به همین طریق ما هم از طریق مادرمان فاطمه به پیامبر نسبت پیدا میکنیم.[۱۶] با این حال، هارون از کاظم خواست تا دلایل بیشتری ارائه کند. کاظم آیه مباهله را پیش کشیده اظهار میدارد که هیچکس ادعا ندارد که در این آیه (قرآن:۳:۶۱) پیامبر اشخاص دیگری جز علی، فاطمه، حسن و حسین را زیر عبایش قرار داد. پس منظور از "پسرانمان " در این آیه حسن و حسین هستند (که از طریق فاطمه به پیامبر نسبت داده شدهاند).[۱۶]
بشر بن حارث زندگی اش را به عیش و نوش و میگساری میگذراند. روزی در حین عیش و طرب موسی کاظم از جلوی خانه اش عبور میکرد که چشمش به دختر خدمتکاری افتاد که خاکروبهای در دست از خانهٔ بشر خارج میشد. کاظم به سمت کنیز چرخیده پرسید: "صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟" کنیز پاسخ داد "آزاد است". کاظم گفت: " راست میگویی، اگر بنده بود از خدایش میترسید!"[۱۷] دختر به خانه برگشت در حالی که بشر هنوز در عیش و نوش بود. بشر از علت تاخیرش پرسید و دختر از آنچه بین او و کاظم گذشته بود سخن گفت. گفته میشود که بشر پابرهنه به سمت در دوید و چون کاظم را نیافت به دنبالش دوید تا پیدایش کرد و از او خواست تا سخنش را تکرار کند و کاظم حرفش را تکرار کرد. بشر چنان تحت تأثیر حرفهای کاظم قرار گرفته بود که روی زمین افتاده شروع به گریه کرد: «نه من بندهام، من بندهام». از آن موقع به بعد بشر بن حارث، پابرهنه راه میرفت و مردم او را بشر حافی (بشر پابرهنه) مینامیدند. وقتی از او پرسیدند چرا کفش نمیپوشد، پاسخ داد که «هدایت شدم در حالی که پابرهنه بودم، پس تا پایان عمر پابرهنه باقی خواهم ماند.»[۱۷]
روایت شده است که عباس بن هلال شامی به موسی کاظم سفارش میکرد که مردم به کسانی احترام میگذارند که غذای ساده میخورند، لباس خشن میپوشند و ... . کاظم اما یوسف را به یادش آورد که پیامبر بود اما لباس ابریشمی زرآذین میپوشید، و روی تختهای فراعنه جلوس میکرد. «مردم به لباسهایش احتیاجی نداشتند، اما تشنهٔ عدالتش بودند. امام باید منصف و عادل باشد؛ وقتی حرفی میزند حقیقت را بگوید؛ وقتی قول میدهد به قولش وفا کند؛ وقتی قضاوت میکند، به مساوات رفتار کند. خداوند خوردن نوع خاصی از غذا یا پوشیدن نوع خاصی از لباس را که از راه حلال بدست آمده باشد ممنوع نکرده است؛ بلکه حرام را ممنوع کرده است، چه کم و چه زیاد.» بعد کاظم این آیه از قران را تلاوت کرد که: بگو: چه کسی زینتهای خدا را که برای بندگان خود آفریده حرام کرده و از صرف رزق حلال و پاکیزه منع کرده؟(قرآن 7:32)[۱۸]
موسی کاظم چندین بار در طول زندگی اش به زندان افتاد. اولین بار به دستور مهدی، خلیفه عباسی، دستگیر و به بغداد منتقل شد. پس از این واقعه به نوشتهٔ ابن خلکان "خلیفه در خواب علی بن ابیطالب را دید که میگفته است: چه بسا چون دست یابید، در این سرزمین فتنه و فساد کنید و پیوند خویشاوندانتان را بگسلید(قرآن ۴۷:۲۲) فضل بن ربیع نقل میکند که "خلیفه نیمه شب به دنبالم فرستاده بود که این باعث وحشت شدید من شد. وقتی به خدمتش رسیدم دیدم تنها نشسته و آیه بالا را به آواز میخواند؛ و کسی خوش صداتر از او ندیده بودم. به من گفت: "موسی بن جعفر را به نزدم بیاور". امرش را اطاعت کردم. پس خلیفه او را در آغوش گرفت؛ سپس او را پهلوی خود نشاند و گفت: "ابوالحسن! الآن امیرالمومنین را در خواب دیدم که این آیه را برایم قرائت میکرد. قول بده که علیه من یا هیچیک از فرزندانم شورش نخواهی کرد!" کاظم جواب داد: "قسم به خدا که توان شورش ندارم." خلیفه گفت: "راست میگویی!" سپس دستور داد تا سه هزار سکه طلا به او بخشیده او را به مدینه نزد خانواده اش ببرند." فضل میگوید: "از ترس اینکه مبادا مانعی پیش بیاید، همان شب ترتیب سفرش را دادم و صبح نشده بود که در راه سفرش به مدینه بود."[۱۹][۴]
دومین حبس کاظم در پی بحثی بود که با هارون الرشید رخ داد که در بالا به آن اشاره شد. خزایی رئیس نگهبانان قصر هارون الرشید از خوابی روایت میکند که باعث شد هارون الرشید، کاظم را آزاد کند. خزایی نقل میکند که "فرستادهای از طرف هارون نزدم آمد در ساعتی از شب که هیج وقت قبلا نیامده بود؛ و با چنان عجلهای مرا از جایی که خوابیده بودم بیرون کشید که حتی فرصت لباس پوشیدن پیدا نکردم. خیلی وحشت کرده بودم. وقتی به قصر رسیدم، خلیفه را دیدم که روی تختش نشسته بود. سلام کردم اما خلیفه ساکت حرفی نمیزد و این باعث شد بیشتر وحشت کنم. خلیفه سپس گفت "می دانی برای چه در این وقت شب پی ات فرستادم؟" گفتم: " به خدا که نه! ای امیر المومنین" گفت: "آگاه باش که چند لحظه پیش خواب دیدم که یک حبشی نیزه به دست به نزدم آمد و گفت: "موسی را در دم آزاد کن وگرنه با همین نیزه ذبحت میکنم." حالا برو و آزادش کن." گفتم: "ای امیرالمؤمنین! بروم و موسی پسر جعفر را آزاد کنم؟" گفت: "بله! برو موسی پسر جعفر را آزاد کن... سه هزار درهم به او بده و از قول من بگو که اگر میخواهد با ما بماند، هر چه بخواهد بدست خواهد آورد، اما اگر ترجیح میدهد به مدینه برگردد، اجازه دارد تا چنین کند." به زندان رفتم و دیدم که کاظم بیدار شده منتظرم نشسته است. گفت: "در خواب پیغمبر خدا را دیدم که به من گفت: موسی! تو به ناحق به زندان افتادهای! کلماتی که میخوانم را با من تکرار کن! همانا امشب را تا پایان در زندان نخواهی ماند."[۲۰][۴]
به گفتهٔ فخری دلیل حبس نهایی کاظم این بود که چند تن از خویشاوندانش که به او حسادت میکردند، خبرهای دروغ نزد هارون الرشید میآوردند مبنی بر اینکه مردم، کاظم را امام دانسته، حق خمس خود را به او پرداخت میکنند، و اینکه کاظم قصد خروج دارد. این گزارشها آنقدر تکرار شد که خلیفه را نگران کرد. در آن سال هارون به سفر حج رفت. در راه وقتی به مدینه رسید کاظم را دستگیر کرده با خود به بغداد آورد و در زندانی تحت حراست سندی بن شاهک در حبس قرار داد.[۲۱][۴]
به نقل از فخری، هارون در رقه بود که دستور قتل کاظم را صادر کرد. پس از مسمومیت امام، به گفتهٔ فخری، چند نفر به عنوان شاهد به کرخ فرستاده شدند تا شهادت دهند که کاظم بر اثر مرگ طبیعی از دنیا رفته است. کاظم سپس در قبرستان قریش در سمت جنوبی بغداد به خاک سپرده شد. شیعیان معتقدند او مسموم شده است. محل خاکسپاری اش قبرستانی در خارج از بغداد بود اما به زودی محل مراجعه زائرین شد و شهری به نام کاظمیه (شهر امام کاظم) در اطراف آن شکل گرفت. مدرسهٔ علمیهای نیز در این شهر پا گرفت که هنوز محل مراجعهٔ دانشجویان از سراسر دنیاست.[۳][۴]
۱) علی بن یقطین ۲) ابوصلت بن صالح هروی ۳) اسماعیل بن مهران ۴) حمّاد بن عیسی ۵) عبدالرحمن بن حجّاج بجلی ۶) عبداللّه بن جندب بجلی ۷) عبداللّه بن مغیره بجلی ۸) عبداللّه بن یحیی کاهلی ۹) مفضّل بن عمر کوفی ۱۰)هشام بن حکم ۱۱) یونس بن عبدالرحمن ۱۲۲) یونس بن یعقوب
برچسب : نویسنده : 3zia128a بازدید : 205